آخر هفته ای که گذشت
پنجشنبه شب هفته قبل ، آخر شب به اتفاق خونواده پدری ملیکا جون ، به باغ رفتیم ..
همه به قصد خوابیدن اومده بودند ولی ما برای اینکه ملیکا جون رو خوشحال کنیم رفته بودیم و برای خواب برگشتیم خونه
فردا صبح ؛ زودتر از همیشه بیدار شدیم تا نظاره گر تیغ کشیدن آفتاب در باغ باشیم..
طبق معمول ملیکا جونم چوبی رو در دست داره
قربونت برم عزیزم با اون ژستای خوشگلت
این عکسای خوشگل رو وقتی با بابایی و شما به پیاده روی اطراف باغ رفتیم گرفتیم
لطفا برای دیدن بقیه عکسها و مطالب به ادامه ی مطالب تشریف ببرید...
برگای پاییزی با رنگهای جذابشون منظره های زیبایی خلق کرده بودند ....خدایا شکرت
اینهم ملیکای خسته در انتهای مسیر پیاده روی کوتاهمون...این راه به آقا چشمه منتهی میشد...
ملیکا و بابا مجید مهربون که تموم سربالایی ها ، ملیکا جونش رو بغل کرده بود
من و ملیکا جونم
بارش پاییزی و چتر ملیکا جونم...
یه روز صبح که بیدار شدیم دختر نازم هوس خرید چتی رو کرد که چند روز پیش تو خرازی سر کوچمون دیده بود....این شد که به اصرارشون صبح کله ی سحر دو تایی رفتیم چتر خریدیم
توی اون روز آفتابی همه با تعجب نگاهمون میکردند... مخصوصا زمانیکه تو کوچه خانمی هوس کرده بود چترش رو باز کنه
تا اینکه دعاهای ملیکا جونم برای بارش بارون مستجاب شد و تو یه روز قشنگ پاییزیمون بارون بارید...
ملیکا خانمی وقتی که خونه ی عزیز تنهاس هوس میکنه مبل سه نفریشون رو پر کنه از پتو و ملحفه و بالشت ...
یعنی این مدلی...
هر چی هم من و بابایی به ملیکا جون تذکر بدیم همونقدر هم عزیز فهیما به من و بابایی تذکر میده که جلوی بازی بچه رو نگیرید...
بازی های خونه مادر جون هم که منوط به بودن دایی محسن خیلی هیجان انگیز و جذابه...
چون یا به درست کردن سرسره با میزها و عسلی های پذیرایی و ... ختم میشه یا مدام ملیکا رو باید رو هوا پیدا کرد.....بسکه دایی جون پایه است
انشاالله ایندفعه از بازیهاشون عکس میگیرم
اینم آخرین ورژن بازی خونه مادرجونه ، وقتی ملیکا با عصای مادربزرگم راه میره
چند شب پیش ملیکا جونم هوس میکنه در حضور عمو حسین و خاله فاطیما نقاشی ازشون بکشه...
اینم از عمو حسین و بابا مجید
همونطور که ملیکا جون در نقاشی بهش اشاره کرد ، عمو حسین خیلی قد بلنده با قد 190
چند وقت پیش ملیکا از روی بسته آموزشی سینا ، تونست یاد بگیره و این ماهی و شاتل رو در کنار هم تو یک نقاشی بکشه
ماه رو با شابلون تو آسمون شب تاریک کشید
این چند وقته خیلی کمتر تونستم برای بازی ریاضی ملیکا جون وقت بذارم ولی هر وقت تونستم آموزه های قبلی رو تکرار کردم...
دخترم از 1 تا13 رو میشناسه و قادره اونها رو به صورت دست و پا شکسته بنویسه..
جمع و کم اعداد از 1 تا 6 رو یاد گرفت و فعلا در مرحله ی تکرار و تمرین هستیم..
و خیلی از بازی های ریاضی که با هم انجام میدیم این یادگیری ها رو ارتقا میده...
خدا رو شکر
در مورد غذا خوردن ، یه حرصایی هست که انگار همیشه باید خورد...مثل بلند شدن از سر سفره و راه رفتن در خلال خوردن غذا...؛خوردن ته دیگ قبل از خوردن غذا ...
و مورد آخر ، چند روز پیش که خونه عزیز بودیم و یکی از غذاهای مورد علاقه ات ؛ عدس پلو ؛ رو درست کرده بودن، به من گفتید : دستم شله پیچش افتاد خودت به من غذا بده...
ولی به حمدالله اگر بدغذایی هات رو در نظر نگیرم خیلی بهتر از قبل شدی
ممنونم از اینکه با ما بودید