روزمرگی های ما
عزیز دل مامانی این روزها که نتونستم بیام و از تو بنویسم روزهای پر مشغله ای داشتم ، که تو پست بعدی به صورت خصوصی برات مینویسم..
برخلاف گذشته الان به سختی میذاری ازت عکس بندازیم و باید ده جور ترفند به کار ببریم تا تازه راضی بشی چند تا عکس ناقابل بندازی ...
ترفند امروز این بود که راضی شدم انگشتهاش رو لاک بزنم در قبالش ما هم چند تا عکس ازشون بندازیم...
این لاک منتخب ملیکا جونه ، حتما باید رنگارنگ و خال خالی باشه...با هر گونه تغییری هم مخالفه
دخترم تو این 4 5 ماه اخیر خیلی به لاک علاقه پیدا کرده بود که خدا رو شکر یک ماهی میشه کمتر استفاده میکنه...
از صبح تا ظهر روزهایی رو که کلاس میرم خونه ی عزیز جون و مادرجونت میمونی و خیلی هم مهربونی
اما چیزی که دوباره ناراحتی به بار آورده ترسهای شماست که بعد از کابوسهای شبهای اخیرت تشدید شده...
واقعا مستاصل شدم از اینکه تو هر جایی که باشم ، خونه ی خودمون یا بیرون ، مدام میگی مامانی من میترسم منو بغل بگیر...
راستی دوستای گلم ایام محرم فرا رسیده.. تو این شبهای عزیز از همه تون التماس دعا دارم...