ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

پیک نیک خنک در نیمه ی مرداد

آخر هفته ی قبل ؛ وسط یک ظهر داغ تابستونی به اتفاق دوستان  به بهشت گمشده ای رفتیم که سالها پیش من و مجید جان ؛ زمان نامزدیمون ؛ به اونجا رفته بودیم... روزی که از شدت گرما نفس کشیدن برامون سخت بود در  80 کیلومتری ما ؛ جنگل بسیار خنک توسکا در شهرستان گلوگاه (شرقی ترین شهرستان مازندران) ؛ بهشت گمشده ای بود که دل کندن ازش خیلی سخت بود...  دقیقا یه همچین روزهایی تو نیمه ی مرداد 6 سال پیش تجربه ی رفتن به سرعین رو داشتیم ؛ آب و هوا ی توسکا چشمه  درست شبیه آب و هوای سرعین تو  همین مقطع زمانی بود جای همه ی دوستای گلم خالی بود... جیگر مامانی هر جا میریم وسایل نقاشی اش رو هم با خودش میبره و یک دل سیر ...
19 مرداد 1393

از تو مینویسم

گل همیشه بهارم ، چهل روزیه که ازت ننوشتم... کمی به خاطر بی حوصله بودنم بود ، بعدش هم شارژر لپ تاپمون که دوباره خراب شد و مابقیش به خاطر فوت پدر بزرگ عزیزم که بیست روزی ازش میگذره  .. از همه ی دوستان گلم که تو این مدت با نظراتشون ما رو شرمنده کردند پوزش میخوام ، انشاالله در اسرع وقت به همه ی نظراتشون جواب میدم... ملیکای قصه ی ما این روزها ... چنان لفظ قلم صحبت میکنه که من و بابایی رو با حرفاش میخندونه ، کلماتی مثل متاسفانه ، شرمنده ، لفطا و....باعث جذابیت شخصیتی دخترمون شده. به راحتی اریگامی قایق رو  درست میکنه و این از آموزه های خاله جون مبیناست عاشق فیتیله جمعه تعطیه است و تقریبا هر روز تموم آرشیو های&nbs...
12 مرداد 1393
1580 13 11 ادامه مطلب

آغاز تابستان....

روز هایی که غیبت داشتیم ، شارژر لپ تاپم خراب شده بود ..؛ اما الان با دست پر اومدم تا عکسهای تابستونی ملیکا رو بذارم تو وبش 20 روز پیش اسم ملیکا جون رو تو کلاس ژیمناستیک نوشتم و دیروز که جلسه ی اول کلاس بود با ملیکا رفتیم سالن ، خیلی دوست داشتم  که ملیکا ورزش کردن رو از همین کودکی یاد بگیره اما حیف... بعد از گذشت 5 دقیقه اومد کنار تشک و تو گوشم گفت " بریم خونه ... خوابم میاد" وقتی از سالن اومدیم بیرون ، خیلی ناراحت شدم ، اما ملیکا خیلی خوشحال شد بعد از ظهر برای ملاقات پدربزرگم به بیمارستان رفتیم ، یک ماهی میشه که پدربزرگ مادریم تو ICUبستریه ... انشاالله خدای مهربون همه ی بیمارها رو شفا بده ؛ تو راه برگشت ...
3 تير 1393

هفته ای که گذشت...

دوشنبه هفته قبل ، طبق روال هر ماه جلسه ای با دوستای قدیم مدرسه ای ام داشتیم ، ملیکا جون برای دیدن دوستاش لحظه شماری میکرد... اینجا کنار در حیاط ایستاده ای و منتظر خاله محبوبه ( دوست مامانی ) تا بیاد دنبالمون و با هم به خونه ی خاله رویا بریم.. اینم عکس از گیس کف سر ملیکا که دوستان درخواست کرده بودند.. وقتی هم که رسیدیم ، نوشین  نیومده بود و فقط سرنا و سانلی هم بازیهات بودند...، بقیه هم که خیلی کوچولو بودند... اینجا هم اتاق لنا دختر خاله رویاست چند روز پیش سرم حسابی گرم فضای مجازی بود و متوجه ملیکا و مجید نبودم ، یهو سرم رو برگردوندم و با این صحنه مواجه شدم که با خلاقیت هر چه تمامتر پدر و دختر تشکیل شده ب...
18 خرداد 1393

غروب دریا و شن بازی

خرداده و فصل امتحانات ، خاله های ملیکا هم مشغول درس خوندن هستند و نمیتونیم روزهای آخر هفته رو با هم باشیم ، این هفته هم با خانواده ی پدری ملیکا جونم به دریا رفتیم و جاتون خالی خیلی خوش گذشت ... باز هم مثل چند روز پیش دریای گوهرباران رو انتخاب کردیم... ملیکا شن بازی لب دریا رو به آب بازی ترجیح داد و مدام لب ساحل مشغول بود... ماهی های زیادی لب دریا اومده بودند و بچه ها برای گرفتنشون حسابی سرگرم شده بودند ، اما ملیکا جونم ، همچنان شن بازی میکرد..، پندار و محمد مهدی و امیر رضا ( پسر عمه های ملیکا ) در ساحل  آب بازی میکردند ، اما ملیکا بی تفاوت نشسته بود و شن بازی میکرد.... البته ما از این موضوع خوشحال بودیم چون هنوز سرما خ...
9 خرداد 1393
1725 10 15 ادامه مطلب

دریا ی بهاری

الان ساعت یک بامداده  ، خسته ام و فردا امتحان عملی پیرایشگر مو دارم ، میخواستم عکسهای غروب امروز که به دریا رفته بودیم رو  بدون متن تو این پست بذارم که ملیکا اومد پیشم و وقتی من رو سرگرم وبلاگش و عکسهاش دید گفت من میگم تو بنویس.... اینها جملاتیه که ملیکا پشت سر هم به من گفت  و من فقط تایپ کردم.... ملیکا گل من رفته بود دریا خوشحال بود میترسید از ماهی پاشو بخوره (نزدیک ساحل ماهی مرده ای بود که ملیکا ازش میترسید..) ملیکا جون گل سنبل مامان منصوره رفته بود دریا میترسید آبتنی اش تموم بشه سرما بخوره ( دخترمون چند روزیه سرما خورده است..دکترشون هم گفتند که تا سه روز حمام نباید بره تا سینه پهلو نکنه ) ملی...
7 خرداد 1393

اولین گردش خرداد 93

از دیشب با خانواده ی پدری ملیکا جون قرار گذاشتیم تا امروز جمعه دوم خردادبه گردش بریم... هوا خیلی خوب بود و به ملیکا جونم خیلی خوش گذشت چون پشت موهای ملیکا جونم رو گیس کف سر بافته بودم ، و تو عکس اثری از گیس و موهای پشت سرش نیست ، انگاری موهاش رو کوتاه و پسرونه اصلاح کردیم... قربون اون ژستات برم مامانی ، دوستت دارم گل زیبا و خوش بوی من کاش میشد تمام قلمهای دنیا به کمکم بیان تا بگم که تا چه اندازه دوستت دارم  مه روی من نشد هفته ی پیش  برای روز پدر بیام و یادداشتی از طرف خودم و خودت  برای بابا جون مجید بذارم... با این عکسی که امروز گرفتیم برای بابا مینویسیم.. بابای مهربون ملیکا  ، همس...
2 خرداد 1393

دنیای من

دختر مهربون من ، این روزها زود به زود حوصله اش سر میره و از ما میخواد تا بریم بیرون از خونه... الحمدلله آبله مرغون ملیکا جون به خاطر داروهایی که میخورد ، کم و بدون خارش طی شد ، فقط روزهای آخر که زخماش خشک شده بود ، وقتی ملیکا داشت اشکهاشو با دستمال پاک میکرد ، زخم کنار بینی اش رو کند که انشاالله جاش نمیمونه... از طرفی بالاخره موفق شدم ، تو این ماه بهار ملیکا رو بعد از سه سال و سه ماه شیر خور کنم... هر کاری کرده بودم نتونستم به ملیکا شیر بخورونم ، از ترکیبات ، شیر کاکائو ، شیر موز گرفته تا شیر عسل و... چند وقت پیش که با خونواده پدری ملیکا جون باغ بودیم ، ملیکا جون پسر عمه سمانه ، پندار ، رو مشغول خوردن میبینه و غذای پندار رو با اج...
29 ارديبهشت 1393

آبله مرغون

هوا بهاریه و مناسب برای گرفتن بیماری آبله مرغون... چند روز قبل از عروسی دختر عموم که دهم اردیبهشت بود ، ملیکا جون که با مادرم به خونه ی عموم رفته بودند ، یکی از دوستای مهد کودکش به نام نگار علوی رو میبینه و کلی با هم بازی میکنند، نگار جونم که آبله مرغون داشت ... این موضوع میگذره و من کاملا بی خبر از همه جا... دو شنبه 15 ام تقریبا 6 روز بعد از اون دیدار ،  تبهای مکرر ملیکا جون باعث شد فکر کنم که عفونت داره ،قرار بود برای فردا صبح بریم پیش دکتر ملیکا جون ، وقتی غروب برای رفتن به خونه ی مادر جون حاضر میشدیم متوجه دونه های آبله رو بدن دخترم  و  این موضوع شدم.. خوب الحمدلله که عفونت نبوده ولی خیلی نگران این موضوع هستیم ...
19 ارديبهشت 1393