ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

اولین تجربه ی سینما با شهر موشها

قرار بود با دوستان مون و بچه  ها به سینما بریم و شهر موشها ی 2 ببینیم ؛ اما به دلایلی نشد و دیروز که بابایی مهربون بیکار بودند به همراه ملیکا ی عزیزمون که هیچ ذهنیتی از سینما نداشت راهی سینما شدیم نگران بودم که نکنه زود حوصله ی خانمی سر بره و بخواد که بریم خونه... اوایل فیلم بود که همین اتفاق افتاد و گفت که خسته شده و میخواد بریم خونه ولی خدا رو شکر با ورود اسمشو نبر هیجان دنبال کردن فیلم  برای ملیکا بیشتر شد ... به طوری که وقتی اسمشو نبر ها با ماشین تصادف کردند ..ملیکا داد زد : دارن اینا رو زیر میگیرن ..حقشون بود ...آفرین..... وقتی هم که موشها همه ی گربه ها رو کشتند گفتید: آخ جون مامان همه رو کشتن دیگه نیستن......
9 مهر 1393
1542 11 10 ادامه مطلب

سورپرایز در اول پاییز

پاییز با بارونهای زیبا و برگریزانش رسید.... دیگه آخر هفته ها ی بارونیمون رو نمیتونیم به جنگل و دریا بریم...اما ... تو اولین آخر هفته ی پاییزی مون که اتفاقا بارون هم باریده بود ؛ خاله فاطمه جون مهربون و گل ملیکا با برادر دوست عزیزم طیبه جون ؛ ازدواج کرد و سه مهر جشن بله برون بود  انشاالله این دو تا کبوتر عاشق به پای هم پیر بشن ...الهی آمین
6 مهر 1393

سمنان در آخر تابستان

جمعه 28 ام شهریور مراسم عروسی پسرعمه ام بود که سمنان زندگی میکنن. این بود که ما هم پنجشنبه شب وسایلمون رو جمع کردیم و صبح جمعه به اتفاق بابا مجید و ملیکا و پدربزرگ و خاله مبینا و خاله فاطمه ی ملیکا جون ؛ از جاده کیاسر به سمت سمنان حرکت کردیم... مادر جون به خاطر فوت پدرشون هنوز عزادار بودند ؛ جاشون خیلی خالی بود..  برای صرف صبحانه کنار یک باغ استراحت کردیم .. این الاغ بینوا هم خیلی واسه ملیکا جالب بود فداش شم بیشتر مسیر رو خوابیده بود این اولین سفر مجید و سومین سفر ملیکا و چهارمین سفر من به سمنان بود... وقتی بیابونهای سمنان رو میدیدم فقط خدا رو شکر میکردیم که تو چه منطقه آب و هوایی خوبی زندگی میکنیم ؛ تو بع...
31 شهريور 1393

آخر هفته با خانواده...

جمعه 22 ام به اتفاق خانواده ی من به جنگل رفتیم .. هوا خیلی خوب بود  شکر خدا جیگر مامان از بودن کنار همه به خصوص دایی محسن خیلی خوشحال بود   لطفا به ادامه ی مطالب بروید..   این هم از شیطنت های وروجک من.. طبق معمول حس هنری ملیکا خانمی در دل طبیعت فوران کرد... قربونش برم جدیدا برای نقاشی هایی که میکشه از قوه ی تخیلش استفاده میکنه...وقتی ازش میپرسم چی کشیدی میگی : چی میدونم.... برای این نقاشی حدسهایی زدم از جمله ظرف میوه یا گل با گلدون پایه دار ...اما هیچ کدوم مورد تایید سرکار خانم قرار نگرفت اما هستند نقاشی هایی که موضوع دارن... عروس خانم با رژ قرمز و تزیینات جایگاه ع...
24 شهريور 1393

بدغذایی کاهش میابد..

خیلی از غذاها هستن که بچه ها بدون تست کردن و تنها با دیدن قیافه شون ؛ اونها رو نمیخورن .. این مشکل من با ملیکا هم هست و خیلی بده که اینهمه زحمت بکشی و مثلا قرمه سبزی بپزی و بچه ات فقط برنج و ماست بخوره از دوست عزیز و خوبم ؛ مامان شایلین عزیزم ؛ به خاطر ایده و فکر قشنگشون برای غذا خوردن بچه ها تشکر میکنم ... به پیشنهاد دوست خوبم اول بعضی از ظرفهای نشسته رو کفی میکردم و سپس غذا رو تو بشقابش میکشیدم و  برای شستن ظرفها  ملیکا رو صدا میکردم و به بهانه ی خستگی ازش خواهش میکردم که بیاد و ظرفها رو بشوره.. وای که قیافه ی ملیکادیدنی بود وقتی با غرور به سمت ظرفها میومد و با اشتیاق اونها رو میشست... منم از فرصت استفاده میکردم ...
12 شهريور 1393

اسپه او

چیزای زیادی در مورد قشنگیهای  ییلاق اسپه او ( به مازندرانی اسپه : سفید و  او : آب ) شنیده بودیم  و خیلی دلمون میخواست به اونجا بریم... بالاخره قسمت شد ؛ تدارکات سفر مهیا شد و به اتفاق خانواده ی پدری ملیکا جون به اونجا رفتیم بعد از ظهر حرکت کردیم و تا گرگ و میش هوا به روستای شیرداری رسیدیم وشب رو در خونه ی یکی از دوستانمون گذروندیم.. میشه گفت دومین شب سرد عمرم رو تو این خونه گذروندم ... فردا صبح زود بیدار شدیم و کوله پشتی هامون رو جمع کردیم و وسایل غیر ضروری رو تو همون خونه گذاشتیم مسیر از وسط رودخونه بود و با نیسان بیشتر مسیر ؛ تقریبا تا نزدیکی های آبشار  رو رفتیم و ماشین رو تو رودخونه گذاشتیم و پی...
11 شهريور 1393

روز دختر مبارکت باشه دختر گلی من

آخر هفته یعنی 5 شنبه و جمعه رو ییلاق بودیم و نتونستم برای وب ملیکا پست روز دختر رو بنویسم ... الان دوشنبه شبه و تازه داره خستگی های ییلاقی از تنمون در میره و اومدم تا برای دخترم بنویسم...  از اینکه خدا به ما یه دختر داده به خودمون میبالیم و افتخار میکنیم.. امام صادق عليه‏السلام : پسران نعمتند و دختران حسنه ، و خداوند از نعمت‏ها بازخواست مى‏كند و براى حسنات پاداش مى‏دهد . الكافي : 6 / 7 / 12 منتخب ميزان الحكمة : 612 روزت مبارک مهربونم پيامبر خدا صلى‏ الله ‏عليه و ‏آله و سلّم : هـر كـس وارد بـازار شود و هديّه‏اى بخرد و آن را بـراى خـانواده خـود ببرد ، همانند كـسى اسـت ك...
9 شهريور 1393

پیک نیک این هفته...

این هفته سه تایی رفتیم پیک نیک و حال و هوای ملیکا جونم رو با عکسها نشون میدم.. آتیش بازی و آب بازی توامان باعث شادی و نشاط دخترمون شده بود ذرت نمکی داغ روی آتیش هم  خیلی چسبیده بود.. جای همه تون خالی ...
1 شهريور 1393

اولین تجربه ی استخر

به علت ترسی که ملیکا از آب و آب بازی یا شاید بهتر بشه گفت از خیس شدن داشت ؛ نمیتونستم خانمی رو به استخر ببرم.. تا اینکه تو یکی از آخر هفته های مردادی مون ؛ بابایی این ترس رو از دخترمون گرفت و تونست ملیکا رو با آب بازی کردن در دریا آشنا کنه... این تجربه انقدر برای ملیکا جونم شیرین بود که تو این ماه سه بار عزیز دلم رو به دریا بردیم در حالی که دیگه خبر از شن بازی و ساحل نشینی ملیکا نبود این بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم شما رو با استخر هم آشنا کنیم... قبل از اینکه به استخر بریم دایی جون درباره ی استخر از شما پرسیده بود و اینکه تا حالا رفتی یا نه ؟ به دایی گفتی ماهی داره؟؟؟ اولین باری که میبردمت استخر ؛ شنبه 25 مر...
29 مرداد 1393