دریا ی بهاری
الان ساعت یک بامداده ، خسته ام و فردا امتحان عملی پیرایشگر مو دارم ، میخواستم عکسهای غروب امروز که به دریا رفته بودیم رو بدون متن تو این پست بذارم که ملیکا اومد پیشم و وقتی من رو سرگرم وبلاگش و عکسهاش دید گفت من میگم تو بنویس....
اینها جملاتیه که ملیکا پشت سر هم به من گفت و من فقط تایپ کردم....
ملیکا گل من رفته بود دریا خوشحال بود میترسید از ماهی پاشو بخوره (نزدیک ساحل ماهی مرده ای بود که ملیکا ازش میترسید..)
ملیکا جون گل سنبل مامان منصوره رفته بود دریا میترسید آبتنی اش تموم بشه سرما بخوره ( دخترمون چند روزیه سرما خورده است..دکترشون هم گفتند که تا سه روز حمام نباید بره تا سینه پهلو نکنه )
ملیکا جون بگو بله ، ملیکا جون بگو بله ( این ریتم رو پسر عمه ها برای ملیکا میخونند)
ملیکا جون سنبل تو رفته بود دریا میترسید ماهی دستشو بخوره ، آبتنی هم کرده بود
ملیکا جون سنبل تو رفته بود دریا بدون کفش عکس گرفت ( تو این عکس ملیکا جون اصرار کردند که بدون کفش عکس بگیرند تا ناخن های لاک زده شون تو عکس پیدا باشه)
اگه میدونستم انقدر تو نوشتن پایه هستی و کمکم میکنی احساساتت رو بنویسم حتما برای نوشتن متن وبلاگت ازتون کمک میگرفتم گل نازم
انشاالله از این به بعد..........