ملیکا در آستانه یک سالگی
بالاخره امتحانات مامانی تموم شد و مامانی با خیال راحت نشسته و میخواد از دخترش تو این یک ماه اخیر بنویسه.
- تو این مدت که مامانی درس میخوند نتونست زیاد با دختر نازش بازی کنه این موضوع باعث شد ملیکا جون تو این شرایط سرش رو میزنه به دیوار و با دستش سرش رو میگیره و میگه اِ
بعدش به دیوار میگه دَ دَ بعدش به من نگاه میکنه و با نگاهش میفهمونه که من هم باید دیوار رو دَکنم....
- همیشه وقتی مامانی میره تو آشپزخونه که به کاراش برسه یک پشتی بزرگ میزاره جلوی در آشپزخونه تا دختر نازش نیاد و خدا نکرده زمین نخوره ، ملیکا جون هم همیشه میاد پشت اون پشتی می ایسته و با مامانی حرف میزنه بیشتر اوقات هم لج میکنه که مامانی بیاد و بگیرتش ، اما امروز دختر گلم یاد گرفت بره کنار اون پشتی و از بغلش پشتی رو بندازه و بیاد تو آشپزخونه ....
وقتی اومدی تو آشپزخونه انگار قله اورست رو فتح کرده باشی انقدر خوشحال بودی که مامانی دلش نیومد این خوشحالی رو ازت بگیره و گذاشت واسه خودت سیر کنی ، اما از دور هوای دختر گلش رو داشت..
اول از همه رفتی سراغ سبد سیب زمینی و یک سیب زمینی برداشتی .
- وقتی میخواهیم بریم دَ دَ و لباسهای ملیکا جون رو آماده میکنم که تنش کنم ، دختر گلم تند تند اونا رو میده دستم تا تنش کنم ، از همه بیشتر از جوراب خوشش میاد گارد پوشیدن جوراب رو میگیره اما موفق نمیشه
-
تو این ماه اخیر دخترم کلمات جدید یاد گرفته :
به پرنده خشک شده تو اتاق میگه قار قار
به عروسک ببری عمه مائده میگه گاگا
میخواد بگه بده ، میگه ببه
میخواد بگه آب میگه باب
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی