روز تولد..
چهارشنبه 4 ام بهمن من و ملیکا جون به پارک نزدیک خونمون رفتیم ، چند ماهی میشد که ملیکا رو به پارک نبرده بودم و حالا که هوا مثل بهار شده بود فرصت خوبی بود...
انقدر به دختر گلم خوش گذشته بود که وقتی بعد از مدتی خواستیم برگردیم خونه ، به مامانی گفتید:
مامانی من گناه دارم ، اون تاب سفیده رو سوار نشدم.....
با اینکه عکسها ثابت میکرد تمام تابها رو سوار شده بودی گلکم.
خلاصه اینکه دوباره به محوطه پارک برگشتیم و شما شروع کردید با انگشتتون یکی یکی تاب ها رو انتخاب و امتحان کردن....
پارک سر سره های خوبی نداشت و به همین دلیل تصمیم گرفتم تا بعد از ظهر که از خواب بیدار میشی ، شما رو به پارک ملت بهشهر ببرم که سر سره های مخصوص کودکان داشت...
آخه روز تولدت بوده دخترم و دوست داشتم خاطره ی خوبی از این روز داشته باشی
تازه برای فرداش هم بابایی ما رو سورپرایز کرد و مرخصی گرفت تا با هم به جنگل بریم....
بابایی دوست داریم....
ملیکا تو هفته ی قبل هر روز بهونه ی بابایی رو میگرفت و میگفت: چرا بابا مجید نمیاد پیشمون ؟
خلاصه اینکه فرداش با عمو ابوالفضل (دوست بابا مجید) و خاله لیلاو پوریا جون رفتیم به جنگل..
جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت...
لطفا برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطالب بروید.........