هفته ای که گذشت...
دوشنبه هفته قبل ، طبق روال هر ماه جلسه ای با دوستای قدیم مدرسه ای ام داشتیم ، ملیکا جون برای دیدن دوستاش لحظه شماری میکرد...
اینجا کنار در حیاط ایستاده ای و منتظر خاله محبوبه ( دوست مامانی ) تا بیاد دنبالمون و با هم به خونه ی خاله رویا بریم..
اینم عکس از گیس کف سر ملیکا که دوستان درخواست کرده بودند..
وقتی هم که رسیدیم ، نوشین نیومده بود و فقط سرنا و سانلی هم بازیهات بودند...، بقیه هم که خیلی کوچولو بودند... اینجا هم اتاق لنا دختر خاله رویاست
چند روز پیش سرم حسابی گرم فضای مجازی بود و متوجه ملیکا و مجید نبودم ، یهو سرم رو برگردوندم و با این صحنه مواجه شدم که با خلاقیت هر چه تمامتر پدر و دختر تشکیل شده بود
آخر هفته ای هم به باغ بابابزرگ رفته بودیم و این عکس رو از سه تا وروجک گرفتم...( پندار چند ساعت بعد به ما پیوسته بود)
از راست امیر رضا ، ملی جونم ، محمد مهدی (پسرعمه های ملیکا)
دوباره چند روزی بود که ملیکا جونم اعتماد به نفس نقاشی اش رو داشت از دست میداد که با فریبی کودکانه این ذوق رو بهش برگردوندم
نقش بچه ی ملیکا رو بازی کردم و بهش گفتم که مامان دوستم همیشه براش نقاشی های قشنگ میکشه و اینکه خیلی ناراحتم از اینکه مامانم ( ملیکا) برام نقاشی نمیکشه که ببرم به دوستم نشونش بدم...
ملیکا که تا قبل از نقش بازی کردن من کفشش رو تو یک پاش کرده بود و میگفت فقط من باید براش نقاشی بکشم ؛ با لبخندی بر لب دست به قلم شد و این نقاشی زیبا رو برام کشید و من و بابایی رو شاد کرد..
قربون شکلت برم عزیزم که انقدر مهربون و دوست داشتنی هستی...
در توضیح این نقاشی عرض کردید:
موهاشو رنگ و وارنگ دور دهنش آبی وسط دهنش قرمز دستش شبیه آدم برفی و بالاهه (منظورش لب آبیه)شبیه لب بود
پ ن : در هفته ی اخیر به علت گرمی هوا و ضعیف بودن موهای ملیکا ، قد موهای ملیکا جونم رو دوباره 3 تا 4 سانتی متر کوتاه کردم ، ملیکا میگفت کم کوتاه کن گیس کف سر بشه...