عسل مامان و بابا در این روزها
این هفته ای که گذشت ملیکا جون به خاطر رویش دندون 17 ام خیلی سختی کشید شبها قبل 2 که امکان نداشت بخوابه ...یک شب هم رکورد شکوند و ساعت 4 و 45 دقیقه بامداد خوابید اونم با گریه...
دیشب برای اولین بار خودت به ما گفتی :
مامانی درد میگیره..(با اشاره به دندان تازه رویش )میخاره بخارونش.............
من و بابا مجید نمیدونستیم باید چی کار کنیم از هول انگشتم رو روی لثه ات که نصف دندون از زیرش در اومده بود گذاشتم اما همین که گذاشتم یک گاز گنده گرفتی و جیغ مامانی در اومد....
فداش شم تخیلاتش هم بیشتر شده ..، دیروز داشت داستان شنگول و منگول رو واسم تعریف میکرد که البته تحریفش کرده بود:
آقا گرگه با شنگول و منگول لوگو بازی کرد ، دیگه نمیخوردشون براشون غذا میاره ، مربا میاره...
صبحانه بیشتر شیره انجیر میخوردی و حلوا شکری ، چون خودمون عسل دوست نداشتیم برای شما هم نمیاوردیم که بخوری..
دیروز کمی عسل از پارسال مونده بود آوردم برات که بخوری ، اولش خوشت نیومد ولی وقتی گفتم میتونی با انگشتت بخوری ، خوردی و بعد از دو سه بار تست کردن گفتید :
مامانی شبیه شیره انجیره