بزرگ شدی گلم...
امروز من و بابایی بزرگ شدنت رو احساس کردیم گلم...
فدای ناز نگاهت بشیم ، اون شیرین زبونیهات و حرکات قشنگت...
این چند روزه دخمل گلم مدام میگه: "خوشگل بلا"
انقدر بلا رو خوشگل تلفظ میکنه که میخوام بخورمش
بابا جون امروز برات کتاب میخوند:
میوه فروش بازار میوه برات میاره ،شادی(شخصیت اصلی داستان)تو چی دوست داری،هر چی که خواستی داره
سریع گفتی بستنی میخوام بستنی میخوام...
به تلخ میگی : تخله
به حلوا شکری میگی : حولا شکری
امشب مراسم ولیمه دهی حجاج مکه دعوت بودیم ، رو دیوار عکس رهبر بود که دستاشون جلو صورتشون بود (در حالت گریه) ، گفتید :هٍٍٍٍٍ آقا گییه (گریه) کرد
بعضی مواقع فکر میکنی تو اتاق گربه هست ، دیروز با خودت که صحبت میکردی میگفتی:
گربه....پیشته...برو خونه مادرت ، بخواب ، لا لا لا خو پف ( بابایی که میخوابه ادای خرو پف هاش رو در میاری)
امشب آماده شدیم تا با ملیکا خانوم بریم جایی ، کفشم رو که پوشیدم ملیکا جون به اون کفشم که تو جا کفشی بود اشاره کرد و گفت این کفش...
منم گفتم مامانی چند تا کفش داره ...
شما گفتید:بپوشه خوشگل بشه...