ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

روزهای پاییزی ملیکا

سلام به دختر گلم ؛ نفس مامان و بابا سلام به مهربون مامان که شبا تا نگه ؛ مامان دوست دارم ، خوابش نمیبره... سلام به دختری که وقتی احساساتی میشه و میخواد به مادرش نهایت علاقه اش رو نشون بده میگه : تو بهترین آدمای عشق منی.... سلام به تمام دوستای گلم که میان و نظر میذارن به همه ی اونایی که میان و نظر نمیزارن... شرمنده ی همه تونم که نمیتونم اینهمه نظراتتون رو به این زودیا تایید کنم ملیکا هزار ماشاالله خانمی شده برا خودش ...وقتی بهش نگاه میکنم تموم روزهایی که به ما گذشت برام تداعی میشه... این دو تا عکس شکار لحظه بود... در توضیح سربند ملیکا جون بگم که ، به مقتضای سن ملیکا وقتی جایی میریم یا مهمون برامون میاد ، ...
27 آبان 1393

عاشورای حسینی

امروز عاشورای حسینی بود و طبق رسم هر سال به امام زاده محمد رفتیم و مراسم در کنار امام زاده  اجرا شد ملیکای عزیزم پر بود از ذوق و شوق دیدن دسته های عزادار حسینی.. لطفا برای دیدن بقیه مطالب به ادامه ی مطالب رجوع کنید   دختر نازم خیلی تو کارهای خونه کمکم میکنه و این از برکات داشتن دختر تو هر خونه است... اینجا به سلیقه ی خودشون اولویه رو تزیین کردن با این بازی فکری شکلای تخیلی خیلی جالبی درست میکنی عزیزم... هفته قبل به اتفاق خاله هاتون به جنگل رفتیم...روز خوبی بود. همه اش مشغول بازی با چوبی بودی که تو آتیش میسوزوندی... من و بابایی خسته شده بودیم از بس که بهتون گفتیم با آتیش بازی نکن ...
13 آبان 1393

عید غدیر و مراسم عقد خاله فاطمه جون

عید غدیر امسال مصادف شد با مراسم عقدکنون خاله فاطمه جون ملیکا...آخرین مجرد خونمون.. از شب قبل خاله ملیحه ی عزیز به اتفاق خانواده و دختر خاله های گل ملیکا از اصفهان اومدند و به جمعمون پیوستن... خونه ی مادرجون مثل سابق پر شد از صدای همهمه ی بچه ها.. یادم رفت از ملیکا جونم و سفره ی عقد عکس بندازم... و تنها عکسی که تونستم با حذفیات برای وبلاگش آماده کنم همین بود ظهر روز 23 ام  عضو جدید خانواده (عمو حسین ملیکا) ما رو به پلاژ دعوت کردند و تا غروب 24 ام اونجا بودیم...جاتون خالی خیلی خوش گذشت .. ملیکا جون به اتفاق دخترخاله ی عزیزش نیوشا خانم همین که رسیدیم بساط شن بازی رو مهیا کردند و حسابی مشغول بازی شدن لط...
2 آبان 1393

گل نازم به متراژ رسید

مامان دورت بگرده عزیز دلم دوشنبه شب بابابزرگ اسماعیل و خونواده ی من به صورت اتفاقی اومدند خونمون و ما رو خوشحال کردند بیشتر از همه ملیکای عزیزم خوشحال شد که با دیدن دایی یاد بازی های همیشگی اش افتاد.. یکی از اون بازی ها ایستادن روی سنگ اپن آشپزخانه و پریدن به سمت دایی محسن و در آغوش کشیدن دایی جون.. بچم بیچاره با اشتیاق فراوون بازی رو شروع کرد اما همین که خواست به سمت دایی بپره سرش به سقف اپن میخوره و اذیت میشه... ما  هم ناراحت بودیم و هم متعجب از اینکه چرا بازی همیشگی اونا این طوری شد... که دایی محسن گفت قد ملیکا بلند شده و دیگه نمیتونه این بازی رو انجام بده... با اندازه گیری های انجام شده متوجه شدیم قد ملیکا ...
15 مهر 1393

اولین تجربه ی سینما با شهر موشها

قرار بود با دوستان مون و بچه  ها به سینما بریم و شهر موشها ی 2 ببینیم ؛ اما به دلایلی نشد و دیروز که بابایی مهربون بیکار بودند به همراه ملیکا ی عزیزمون که هیچ ذهنیتی از سینما نداشت راهی سینما شدیم نگران بودم که نکنه زود حوصله ی خانمی سر بره و بخواد که بریم خونه... اوایل فیلم بود که همین اتفاق افتاد و گفت که خسته شده و میخواد بریم خونه ولی خدا رو شکر با ورود اسمشو نبر هیجان دنبال کردن فیلم  برای ملیکا بیشتر شد ... به طوری که وقتی اسمشو نبر ها با ماشین تصادف کردند ..ملیکا داد زد : دارن اینا رو زیر میگیرن ..حقشون بود ...آفرین..... وقتی هم که موشها همه ی گربه ها رو کشتند گفتید: آخ جون مامان همه رو کشتن دیگه نیستن......
9 مهر 1393
1542 11 10 ادامه مطلب

سورپرایز در اول پاییز

پاییز با بارونهای زیبا و برگریزانش رسید.... دیگه آخر هفته ها ی بارونیمون رو نمیتونیم به جنگل و دریا بریم...اما ... تو اولین آخر هفته ی پاییزی مون که اتفاقا بارون هم باریده بود ؛ خاله فاطمه جون مهربون و گل ملیکا با برادر دوست عزیزم طیبه جون ؛ ازدواج کرد و سه مهر جشن بله برون بود  انشاالله این دو تا کبوتر عاشق به پای هم پیر بشن ...الهی آمین
6 مهر 1393

سمنان در آخر تابستان

جمعه 28 ام شهریور مراسم عروسی پسرعمه ام بود که سمنان زندگی میکنن. این بود که ما هم پنجشنبه شب وسایلمون رو جمع کردیم و صبح جمعه به اتفاق بابا مجید و ملیکا و پدربزرگ و خاله مبینا و خاله فاطمه ی ملیکا جون ؛ از جاده کیاسر به سمت سمنان حرکت کردیم... مادر جون به خاطر فوت پدرشون هنوز عزادار بودند ؛ جاشون خیلی خالی بود..  برای صرف صبحانه کنار یک باغ استراحت کردیم .. این الاغ بینوا هم خیلی واسه ملیکا جالب بود فداش شم بیشتر مسیر رو خوابیده بود این اولین سفر مجید و سومین سفر ملیکا و چهارمین سفر من به سمنان بود... وقتی بیابونهای سمنان رو میدیدم فقط خدا رو شکر میکردیم که تو چه منطقه آب و هوایی خوبی زندگی میکنیم ؛ تو بع...
31 شهريور 1393