ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

مرواریدی در دهان دخترم

  ٢٢ام تیر یعنی وقتی درست ملیکا جون 5.5ماهه بود مادرم متوجه تیز بودن لثه دخترمون شد ولی تا اون موقع لجبازی از دخملمون ندیده بودیم. بابا مجید خیلی خوشحال بود ............. از فردای اون روز که مروارید کوچولو خودش رو نشون داد ناز گل ما هم لجبازی هاش شروع شد. 22ام بود که مروارید دیگری در دهان ناز پری دیدیم . الان که مینویسم 29 ام تیره 24 و26 تیر هم عروسی خاله جون ملیکا بود... ملیکا خیلی شیطون شده و یک جا بند نمیشه دوست داره همه چیز رو بخوره........... از 4 ماهگی به علت ضعیف بودنش دادن فرنی رو شروع کرده بودیم و از اول 5ماهگی حریره بادام ،از دیروز بهش سرلاک برنج دادیم خوشبختانه خوشش میاد..... باید فردا پیش دکتر...
1 شهريور 1390

سرما خوردگی

این دومین باریه که ملیکاجون سرما ممیخوره با این تفاوت که اینبار وسط تابستونه... امشب وقتی شیر میخورد فس فس میکرد ،باید فردا صبح براش قطره بینی بخریم.... گل ناز مامان وبابا چند تا عکس با مدل مو جدید انداخته که الان دارید میبینید اینم عکسی از ملیکا وتابی که خاله جون ملیحه زحمت کشید واسش خرید هر وقت میبرمش تو اتاقش با اشاره متوجه ام میکنه که میخواد سوارش بشه..... ...
1 شهريور 1390

موتور سواری

دختر نازمون امشب برای اولین بار سوار موتور بابایی شد . بابا مجید ملیکا جون رو گذاشت جلوی موتور و اونم خیلی محکم موتور رو گرفته بود  ، تا خواروبار فروشی سر کوچه رفتند .  
19 مرداد 1390

این روزها.......

این روزها یعنی از یک ماه پیش تا حالا دختر نازمون تغییرات زیادی کرده که باعث شادی ما شده..... از جمله اینکه تو روروک راه میره ، آدما رو صدا میکنه(میگه هه.. هه یا هو.. هو) ، با گوشی تلفن و آیفون صحبت میکنه ، مامانش رو محکم بغل میکنه ، 2 تا 3 دقیقه میشینه وبعضی وقتها سرش رو میذاره رو زمین و همه جا رو آروم نگاه میکنه ولبخند میزنه.................. خدا رو شکر میکنیم که این فرشته کوچولوی ناز رو به ما (من و مجید جان )هدیه کرد . انشالله هیچکس در آرزوی هیچ چیز نباشد... ...
19 مرداد 1390

ترس از غريبه ها

توى كتاب خونده بودم كه تو اين سن كودك از غريبه ها ميترسه اما فكر نميكردم تا اين حد جدى باشه. ٥شنبه شب تولد داداشى هاى مليكا جون محمد مهدى و اميررضا(بسر عمه ها) بود. وقتي جمعيت زياد شد و همه مهمونها اومدن جيغ و داد خانم شروع شد عزيز خانمى رو برد بيرون ما هم زود شام خورديم و خانمى رو برداشتيم و خونه عمه شيما رو ترك كرديم جمعه شب هم كه به مهمونى رفقاى بابايى رفته بوديم خانمى كارى كرد كارستون...... تا ادمها رو ميديد جيغ ميكشيد ..... فكر نكنم حالا حالا ها بتونيم جايى بريم................
26 ارديبهشت 1390

مليكا جون بعد از حمام

نفس مامان عاشق اب بازيه وقتي اخر شب ميبرمش حمام تا صبح راحت ميخوابه   حالا هم خوابيده و  دارم عكسهايى  رو كه بعد از حمام ازش كرفتم  ميفرستم     ...
14 ارديبهشت 1390