ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

دریا

امروز صبح با خونواده بابایی به دریا رفتیم .ملیکا وقتی جوی آب رو میدید به هیجان میافتاد و کلی ذوق میکرد ،حالا فکر کنید دریا رو دید چه حالی شد . از وقتی ملیکا به دنیا اومد فکر کنم ٣ یا ٤ بار دریا  اومدیم. این هم عکس بهترین بابای دنیا  با دخترش... شن بازی......(بدون شرح) شب هم به باغ عمو مهران (شوهر عمه)رفتیم و ملیکا جون برای اولین بار ٤دست و پا رفتن رو تجربه کرد.(نیم متر) تازه دختر نازمون امشب گفت بابا(بَ بَ ) و ما کلی ذوق کردیم.... ...
3 مهر 1390

ملیکا کلمه میگوید...........

دتر ما چند روزی بود تک و توک موقع غذا خواستن میگفت "ام" اما امروز بیشتر گفت حتی موقع آب خوردنش گفت "آب" با این حال عمه رو زودتر از بابا و مامان یاد میگیره.. راستی ملیکا جون ٣تا عمه و  ٣تا خاله خیلی خوب داره که خیلی دوستش دارند.. یه دایی و یه زندایی بینظیر که همیشه وبلاگش رو میخونه و نظر میده.
1 مهر 1390

مامان بد....

امروز خیلی خوابم سنگین بود خانمی بیدار شد و باهام بازی میکرد  اما انقدر خسته بودم که حال نداشتم با عزیز دلم بازی کنم همینطور چرت میزدم تا اینکه بیدار شدم و دیدم  دختر کوچولوم پیشم خوابید......    پاهای ناز و کوچولوی ملیکا ترکیب عکسها ...
1 مهر 1390

اولین سفر خانمی و این هم دندون 4ام گل ما

صبح یکشنبه با خانواده پدرم  یه مسافرت کوتاه به سمنان داشتیم این اولین مسافرت ملیکا جون بود خانم اولین روز خیلی اذیت کرد اما روز دوم علتش رو فهمیدیم چون متوجه یک مروارید سفید دیگه شدیم فکر کنید بالا یک دندون چند میلیمتری داشت  و تازه دندون دیگه اش در اومد.... جای همه تون خالی خیلی خوش گذشت عمه جونم سمنان زندگی میکنه و خیلی ممهمون نوازه. ملیکا جون تو این مسافرت بای بای کردن رو یاد گرفت و اینکه با دستش پشت سر هم به دهانش میزنه و صدا تولید میکنه. تازه سینه خیز رو هم خیلی راحتتر میره و اینکه توانایی این رو کسب کرده که خودش بنشینه 
29 شهريور 1390

امتحانات مامان ملیکا

این عکسها رو 29 اسفند89 در آتلیه از ملیکا جان گرفتیم .............     خیلی دلم میخواد حالا که واسه دخترم وبلاگی درست کردم بیشتر وقت بذارم و یادداشت بذارم اما امتحانات ترمم نزدیکه و استرسم به خاطر اینکه درسامو نخوندم روز به روز بالاتر میره ... انشاالله زودتر این چند واحد رو هم بگذرونم و بیشتر وقت واسه دختر خوشگلم ملیکا جون و وبلاگش بذارم. ...
24 شهريور 1390

بالاخره دندونای بالایی ملیکا جون در اومدند........

دختر گلم الان که این مطلب رو مینویسم تو خواب عمیق به سر برده و پس از یک ماه درد کشیدن و آه و ناله های شبانه خانمی ما امشب انشاالله آرام میخوابه... میگن اگر مادر بدونه چقدر بچه واسه در آوردن دندون زجر میکشه ٦تا پیرهن پاره میکنه.... البته در تعداد  پیراهن اختلاف نظر وجود داره ... با اومدن ماه مهر استرسم زیادتر شده چون باید ملیکا رو تنها بذارم و به دانشگاه برم. این ترم ، ترم اخره و انشاالله فارغ التحصیل میشم..... وقتی لالا میکنی دلم برات تنگ میشه دختر ماهم....
24 شهريور 1390