گل نازم به متراژ رسید
مامان دورت بگرده عزیز دلم
دوشنبه شب بابابزرگ اسماعیل و خونواده ی من به صورت اتفاقی اومدند خونمون و ما رو خوشحال کردند
بیشتر از همه ملیکای عزیزم خوشحال شد که با دیدن دایی یاد بازی های همیشگی اش افتاد..
یکی از اون بازی ها ایستادن روی سنگ اپن آشپزخانه و پریدن به سمت دایی محسن و در آغوش کشیدن دایی جون..
بچم بیچاره با اشتیاق فراوون بازی رو شروع کرد اما همین که خواست به سمت دایی بپره سرش به سقف اپن میخوره و اذیت میشه...
ما هم ناراحت بودیم و هم متعجب از اینکه چرا بازی همیشگی اونا این طوری شد...
که دایی محسن گفت قد ملیکا بلند شده و دیگه نمیتونه این بازی رو انجام بده...
با اندازه گیری های انجام شده متوجه شدیم قد ملیکا به 100 سانتی متر رسید...
عید قربان هم خونه ی بابابزرگ اساعیل بودیم و ..
این هم عکس گوسفند قربانی قبل از ذبح..
بعد از ظهر هم همگی به جنگل پاسند رفتیم..
برخلاف هوا ی گرم اون روز ، جنگل پاسند خیلی سرد بود...
از شیرین زبونی های دختر گلم هر چی بگم کم گفتم..
امشب که میخواستید چی پلتتون رو باز کنید گفتم کمک نمیخواین؟ گفتید : نه من خودم مهندس همه چی هستم
در حضور مهمانهای دوشنبه شب ، درخواست لاک کرده بودید و مدام رنگ لاکهاتون رو عوض میکردید و درخواست های جورواجور میدادید که راه راه لاک بزنم و رنگ و وارنگ و ...
کلافه شده بودم و گفتم : کشتی منو ...
با همون لحن بچه گانه و ته لهجه ی مازندرانیت گفتی: منصوره ؛ تو منو دیوانه کردی...همش سر من غر غر میکنی...
من
مهمونها