ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

آغاز تابستان....

1393/4/3 23:08
نویسنده : مامان منصوره
854 بازدید
اشتراک گذاری

روز هایی که غیبت داشتیم ، شارژر لپ تاپم خراب شده بود ..؛ اما الان با دست پر اومدم تا عکسهای تابستونی ملیکا رو بذارم تو وبش


20 روز پیش اسم ملیکا جون رو تو کلاس ژیمناستیک نوشتم و دیروز که جلسه ی اول کلاس بود با ملیکا رفتیم سالن ، خیلی دوست داشتم  که ملیکا ورزش کردن رو از همین کودکی یاد بگیره اما حیف...

بعد از گذشت 5 دقیقه اومد کنار تشک و تو گوشم گفت " بریم خونه ... خوابم میاد"

وقتی از سالن اومدیم بیرون ، خیلی ناراحت شدم ، اما ملیکا خیلی خوشحال شد خطا


بعد از ظهر برای ملاقات پدربزرگم به بیمارستان رفتیم ، یک ماهی میشه که پدربزرگ مادریم تو ICUبستریه ...

انشاالله خدای مهربون همه ی بیمارها رو شفا بده ؛ تو راه برگشت ملیکا جون به درخواست خاله مبینا به خونشون میره و کلی با هم بازی میکنند ...بعدش هم گردش در باغ...

خوشه ی انگور

خوشه ی انگور

ملیکا و شالیزار...

همیشه به طراوت و سبز شالیزار  باشی عزیزم

فدات بشم دختر خوب و مهربونم

مه روی من


این روزها ملیکا قشنگ تا لنگ ظهر میخوابه و به جای صبحانه ناهار میخوره ...چشمک


از بین برنامه های تلوزیون عاشق فیتیله جمعه تعطیله هستی ...و عموهای فیتیله ای رو به نام میشناسی ...دیروز داشتی میگفتی مامانی علی فروتن روببین چه باحاله قه قهه

سی دی جدید که برات  گرفتم " فیتیله و ماه پیشونی"  سریالیه با بازیه فیتیله ها که خیلی دوستش داری و هر روز میری تو کامپیوترت میذاری و میبینیش

البته یه صحنه هایی هم داشت که وقتی بار اولت میدیدیش خیلی ترسیده بودی و حتی شبش خواب بد دیدی و اومدی منو بیدار کردی و کنارم خوابیدی و ...

اولش گفتی مامانی بغلم بزن ...بعدش گفتی منو رو پا بگیر آخه بسکه دوست دارم تو منو رو پا بگیری ؛ وقتی بازم خوابت نبرد گفتی یه چیزی بگم : گرسنمه واسم ذرت بپز آخه بسکه من ذرت دوست دارم....این جریان یکی دو ساعتی طول کشید و من صبح کله ی سحر خواب آلود مشغول پختن ذرت شدم...وقتی هم که آماده شد آب نمک درست کردم و خدمت سرکار علیه بردم ؛ اما خانمی از طعمش خوششون نیومد و تازه فهمیدم برای اینکه من بیدار بشم و نخوابم از من تقاضای ذرت کرد ...و برام توضیح داد که خواب یه مرد مرده رو دیده و ترسیده...خیلی تعجب کردم و پرسیدم مامانم ؛ مرده یعنی چی؟ اضطراب تو چهره اش خیلی آشکار بود ...

بعدش هم ازم خواست که دیگه نخوابیم....


                 مادرانه نوشت:

                   "قشنگترین من به اندازه ی تمام قشنگی های دنیا دوستت دارم"


پ ن : از  خاله جون مبینا و عمو اصغر  به خاطر گردش و عکسهای قشنگشون ممنونیمزیبا

نظرات (3)

ابجی سجا
4 تیر 93 11:14
مثل ساحل آرام باش تادیگران مثل دریابی قرارت باشند...
خاله معینا
5 تیر 93 10:12
خواهش میکنم عژیژم
دخمل جیگر طلا
25 مرداد 93 10:52
به به ژیمناستیک کار هم شده این خانوم خشگل