ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

سلام بر زندگی

سلام به گل ناز زندگی من و مجید جان ...عشق مشترکمون ، ملیکا جونم قربون شکلش برم الان یه دو ماهیه که مطلبی ازش ننوشتم و این رو بذارید به حساب پر مشغله شدنم دقیقا بعد از تولد خانم کوچولوی ما تو این پست میخوام از عشقمون بنویسم و در پستای بعدی از عید و سال 1394 ملیکا جونم مطلب میذارم گل دختری ما تا اواسط برج 12 پارسال تونست از یک تا صد رو به انگلیسی و فارسی بنویسه و بخونه ... یکی از قشنگترین بازیهای ما هم اینه که روی تخته وایتبرد نیم متری که به همین خاطر براش هدیه خریدیم ، اعداد مختلفی رو مینویسیم و اون با خوشحالی و لذت میخونه عاشقتم مامانی سعی میکنیم تو خونه انقدر با هم بازی کنیم که خلا نبود یه همبازی تو زندگی گل دختری مون اح...
19 فروردين 1394

شب دوم تولد ملیکا جون

6ام بهمن دومین شبی بود که برای ملیکا جون تولد میگرفتیم ، البته اینبار با حضور خانواده پدری ملیکا جونم مثل شب اول شام کباب جوجه بود و زحمتش رو مجید جان کشید و زیاد خسته نشدم... خستگی های من برای قبل تولد خانمی بود که ریسه ی اسم نمدی و تم زنبوری درست کردم این سبزه رو هم برای تولد ملیکا جونم سبز کردم که مثل ریسه ی نمدی به شب اول نرسید... اینم اولین عکس با اولین مهمونها از راست ... محمد مهدی ، ملیکا ، امیر رضا وقتی پندار هم به جمعمون اضافه شد... دورت بگردم گلم با اون ژستای قشنگت این عکس رو هم بعد از مراسم تولدت ازتون گرفتیم...خستگی تو چشمای دخترم پیداست دلم نیومد این عکس ر...
24 بهمن 1393

تولدت مبارک ماه من

ماه من ؛ ملیکای من ...  4 سال از زندگی ات که آوان و سرآغاز روزهای کودکیت است سپری شد و من و مجید از با تو بودن لذت بردیم.. حسی که زندگی با وجود ملیکا داره هیچ جایگزینی نداره و هیچ وقت تکراری نمیشه ، این یعنی خوشبختی... خوشبختی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود....  سهراب خدا رو شاکریم به خاطر همه چیز مخصوصا قشنگترین هدیه اش ملیکای 4 ساله ی من حالا میتونه به راحتی شماره 1 تا 20 رو چه فارسی و چه انگلیسی بخونه و بنویسه و بشمره .. میتونه عقریه ی بزرگ ساعت شمار رو بخونه و اعلام ساعت کنه... ساعت 12 شب  18ام بهمن هم تونست درگ کردن رو کامل یاد بگیره میریم سراغ تولد ملیکا جونم که تو دو شب برگز...
22 بهمن 1393

ملیکای 4 ساله ی ما...

آخرین روزهای پایانی 4 سالگی ملیکا جونم رو پشت سر میزاریم...از اینهمه خوشحالی و شوق ملیکا برای تولدش خوشحالیم. امسال تولد ملیکا جونم با سالهای پیش تفاوت داره ، تفاوتش تو حضور عزیزاییه که امسال تو جشن تولد ملیکا حضور دارن ، خاله ملیحه ی ملیکا و نیوشای عزیزم و آوینای گلم امسال با حضورشون شادی دوچندانی به ما هدیه میدن... 12 ام دی ماه هم تولد دو سالگی پسر عمه ی ملیکا ، پندار ، بود که هنوز عکسای ملیکا از اون شب به دستم نرسیده.... ولی اون شب ملیکا به من و مجید نشون داد که چقدر دلش جشن تولد میخواد.. عزیز دلم 4 یا 5 بار شمعها رو فوت کرد و چند تا از کادوهای تولد پندار رو برخلاف میلمون زودتر از موعدش باز کرد و کلی هم پایه ی رقص و شادی بود.....
27 دی 1393

زمستان زیبا

فصل زمستون برای من و مجید قشنگترین فصل ساله ..چون بهترین هدیه ی زندگی مشترکمون رو تو این فصل از خداجون هدیه گرفتیم..خدا جونم دوستت داریم ... شب چله هم با همه ی خاطره انگیزی هاش گذشت و فقط عکساش به جا مونده ...مادر جون طبق عادت هر سال بساط کرسی رو پهن کرده بود... دتری ما این عکسها از سومین شبیه که سال 93 خونه خاله مبینا خوابیدی و خاله ی عزیزتون این عکسای ناب و بی نظیر رو ازتون گرفته ..دستت درد نکنه مبینا جونم در کل ملیکا خونه ی کسی برای خوابیدن و موندنش اصرار نمیکنه ..و تنها جایی که همیشه عاشقانه دوست داره بره و بمونه خونه ی خاله مبینا و عمو اصغرشه دختر گلم این نقاشی زیبا رو خونه ی خاله مبینا کشید ....یک...
12 دی 1393

سورپرایز در آخر پاییز

با مشورت مجید جان تصمیم گرفته بودیم تا ملیکا 4 سالش پر نشد براش تبلت نخریم ، اما این روزها که هر جا پا میذاشتیم دست همه ی بچه ها تبلت بود و بابا مجید نتونست به قولش عمل کنه و 6 ام آذر یعنی وقتی ملیکا جون تقریبا سه سال و ده ماهش بود برای ملیکا جون تبلت خرید منم به خاطر تقویت  احساس عزت نفس ملیکا جونم خوشحال شدم ...چون واقعا بعد از خرید تبلت ملیکا جون تو جمع روحیه ی بهتری داشت و خوشحالتر به نظر میرسید آخرین باری که با پندار بودیم ، تعطیلات اربعین حسینی ؛ بهترین دوران با هم بودنشون بود و اثری از شیطنتهای پندار و موکشیدن هاش نبود ....یعنی پندار دیگه بزرگ شده.. ملیکا جون که با هر بار دیدن پندار جز قربون صدقه رفتن براش کا...
25 آذر 1393

آخر هفته ای که گذشت

پنجشنبه شب هفته قبل ، آخر شب به اتفاق خونواده پدری ملیکا جون ،  به باغ رفتیم .. همه به قصد خوابیدن اومده بودند ولی ما برای اینکه ملیکا جون رو خوشحال کنیم رفته بودیم و برای خواب برگشتیم خونه فردا صبح ؛ زودتر از همیشه بیدار شدیم تا نظاره گر تیغ کشیدن آفتاب  در باغ باشیم.. طبق معمول ملیکا جونم چوبی رو در دست داره قربونت برم عزیزم با اون ژستای خوشگلت این عکسای خوشگل رو وقتی با بابایی و شما به پیاده روی  اطراف باغ رفتیم گرفتیم لطفا برای دیدن بقیه عکسها و مطالب به ادامه ی مطالب تشریف ببرید...   برگای پاییزی با رنگهای جذابشون منظره های زیبایی خلق کرده بودند ....خدایا شکرت اینهم ملیکای...
5 آذر 1393

روزهای پاییزی ملیکا

سلام به دختر گلم ؛ نفس مامان و بابا سلام به مهربون مامان که شبا تا نگه ؛ مامان دوست دارم ، خوابش نمیبره... سلام به دختری که وقتی احساساتی میشه و میخواد به مادرش نهایت علاقه اش رو نشون بده میگه : تو بهترین آدمای عشق منی.... سلام به تمام دوستای گلم که میان و نظر میذارن به همه ی اونایی که میان و نظر نمیزارن... شرمنده ی همه تونم که نمیتونم اینهمه نظراتتون رو به این زودیا تایید کنم ملیکا هزار ماشاالله خانمی شده برا خودش ...وقتی بهش نگاه میکنم تموم روزهایی که به ما گذشت برام تداعی میشه... این دو تا عکس شکار لحظه بود... در توضیح سربند ملیکا جون بگم که ، به مقتضای سن ملیکا وقتی جایی میریم یا مهمون برامون میاد ، ...
27 آبان 1393

عاشورای حسینی

امروز عاشورای حسینی بود و طبق رسم هر سال به امام زاده محمد رفتیم و مراسم در کنار امام زاده  اجرا شد ملیکای عزیزم پر بود از ذوق و شوق دیدن دسته های عزادار حسینی.. لطفا برای دیدن بقیه مطالب به ادامه ی مطالب رجوع کنید   دختر نازم خیلی تو کارهای خونه کمکم میکنه و این از برکات داشتن دختر تو هر خونه است... اینجا به سلیقه ی خودشون اولویه رو تزیین کردن با این بازی فکری شکلای تخیلی خیلی جالبی درست میکنی عزیزم... هفته قبل به اتفاق خاله هاتون به جنگل رفتیم...روز خوبی بود. همه اش مشغول بازی با چوبی بودی که تو آتیش میسوزوندی... من و بابایی خسته شده بودیم از بس که بهتون گفتیم با آتیش بازی نکن ...
13 آبان 1393