ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

پیک نیک این هفته...

این هفته سه تایی رفتیم پیک نیک و حال و هوای ملیکا جونم رو با عکسها نشون میدم.. آتیش بازی و آب بازی توامان باعث شادی و نشاط دخترمون شده بود ذرت نمکی داغ روی آتیش هم  خیلی چسبیده بود.. جای همه تون خالی ...
1 شهريور 1393

اولین تجربه ی استخر

به علت ترسی که ملیکا از آب و آب بازی یا شاید بهتر بشه گفت از خیس شدن داشت ؛ نمیتونستم خانمی رو به استخر ببرم.. تا اینکه تو یکی از آخر هفته های مردادی مون ؛ بابایی این ترس رو از دخترمون گرفت و تونست ملیکا رو با آب بازی کردن در دریا آشنا کنه... این تجربه انقدر برای ملیکا جونم شیرین بود که تو این ماه سه بار عزیز دلم رو به دریا بردیم در حالی که دیگه خبر از شن بازی و ساحل نشینی ملیکا نبود این بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم شما رو با استخر هم آشنا کنیم... قبل از اینکه به استخر بریم دایی جون درباره ی استخر از شما پرسیده بود و اینکه تا حالا رفتی یا نه ؟ به دایی گفتی ماهی داره؟؟؟ اولین باری که میبردمت استخر ؛ شنبه 25 مر...
29 مرداد 1393

پیک نیک خنک در نیمه ی مرداد

آخر هفته ی قبل ؛ وسط یک ظهر داغ تابستونی به اتفاق دوستان  به بهشت گمشده ای رفتیم که سالها پیش من و مجید جان ؛ زمان نامزدیمون ؛ به اونجا رفته بودیم... روزی که از شدت گرما نفس کشیدن برامون سخت بود در  80 کیلومتری ما ؛ جنگل بسیار خنک توسکا در شهرستان گلوگاه (شرقی ترین شهرستان مازندران) ؛ بهشت گمشده ای بود که دل کندن ازش خیلی سخت بود...  دقیقا یه همچین روزهایی تو نیمه ی مرداد 6 سال پیش تجربه ی رفتن به سرعین رو داشتیم ؛ آب و هوا ی توسکا چشمه  درست شبیه آب و هوای سرعین تو  همین مقطع زمانی بود جای همه ی دوستای گلم خالی بود... جیگر مامانی هر جا میریم وسایل نقاشی اش رو هم با خودش میبره و یک دل سیر ...
19 مرداد 1393

از تو مینویسم

گل همیشه بهارم ، چهل روزیه که ازت ننوشتم... کمی به خاطر بی حوصله بودنم بود ، بعدش هم شارژر لپ تاپمون که دوباره خراب شد و مابقیش به خاطر فوت پدر بزرگ عزیزم که بیست روزی ازش میگذره  .. از همه ی دوستان گلم که تو این مدت با نظراتشون ما رو شرمنده کردند پوزش میخوام ، انشاالله در اسرع وقت به همه ی نظراتشون جواب میدم... ملیکای قصه ی ما این روزها ... چنان لفظ قلم صحبت میکنه که من و بابایی رو با حرفاش میخندونه ، کلماتی مثل متاسفانه ، شرمنده ، لفطا و....باعث جذابیت شخصیتی دخترمون شده. به راحتی اریگامی قایق رو  درست میکنه و این از آموزه های خاله جون مبیناست عاشق فیتیله جمعه تعطیه است و تقریبا هر روز تموم آرشیو های&nbs...
12 مرداد 1393
1579 13 11 ادامه مطلب

آغاز تابستان....

روز هایی که غیبت داشتیم ، شارژر لپ تاپم خراب شده بود ..؛ اما الان با دست پر اومدم تا عکسهای تابستونی ملیکا رو بذارم تو وبش 20 روز پیش اسم ملیکا جون رو تو کلاس ژیمناستیک نوشتم و دیروز که جلسه ی اول کلاس بود با ملیکا رفتیم سالن ، خیلی دوست داشتم  که ملیکا ورزش کردن رو از همین کودکی یاد بگیره اما حیف... بعد از گذشت 5 دقیقه اومد کنار تشک و تو گوشم گفت " بریم خونه ... خوابم میاد" وقتی از سالن اومدیم بیرون ، خیلی ناراحت شدم ، اما ملیکا خیلی خوشحال شد بعد از ظهر برای ملاقات پدربزرگم به بیمارستان رفتیم ، یک ماهی میشه که پدربزرگ مادریم تو ICUبستریه ... انشاالله خدای مهربون همه ی بیمارها رو شفا بده ؛ تو راه برگشت ...
3 تير 1393

هفته ای که گذشت...

دوشنبه هفته قبل ، طبق روال هر ماه جلسه ای با دوستای قدیم مدرسه ای ام داشتیم ، ملیکا جون برای دیدن دوستاش لحظه شماری میکرد... اینجا کنار در حیاط ایستاده ای و منتظر خاله محبوبه ( دوست مامانی ) تا بیاد دنبالمون و با هم به خونه ی خاله رویا بریم.. اینم عکس از گیس کف سر ملیکا که دوستان درخواست کرده بودند.. وقتی هم که رسیدیم ، نوشین  نیومده بود و فقط سرنا و سانلی هم بازیهات بودند...، بقیه هم که خیلی کوچولو بودند... اینجا هم اتاق لنا دختر خاله رویاست چند روز پیش سرم حسابی گرم فضای مجازی بود و متوجه ملیکا و مجید نبودم ، یهو سرم رو برگردوندم و با این صحنه مواجه شدم که با خلاقیت هر چه تمامتر پدر و دختر تشکیل شده ب...
18 خرداد 1393

غروب دریا و شن بازی

خرداده و فصل امتحانات ، خاله های ملیکا هم مشغول درس خوندن هستند و نمیتونیم روزهای آخر هفته رو با هم باشیم ، این هفته هم با خانواده ی پدری ملیکا جونم به دریا رفتیم و جاتون خالی خیلی خوش گذشت ... باز هم مثل چند روز پیش دریای گوهرباران رو انتخاب کردیم... ملیکا شن بازی لب دریا رو به آب بازی ترجیح داد و مدام لب ساحل مشغول بود... ماهی های زیادی لب دریا اومده بودند و بچه ها برای گرفتنشون حسابی سرگرم شده بودند ، اما ملیکا جونم ، همچنان شن بازی میکرد..، پندار و محمد مهدی و امیر رضا ( پسر عمه های ملیکا ) در ساحل  آب بازی میکردند ، اما ملیکا بی تفاوت نشسته بود و شن بازی میکرد.... البته ما از این موضوع خوشحال بودیم چون هنوز سرما خ...
9 خرداد 1393
1721 10 15 ادامه مطلب