ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

عید غدیر و مراسم عقد خاله فاطمه جون

عید غدیر امسال مصادف شد با مراسم عقدکنون خاله فاطمه جون ملیکا...آخرین مجرد خونمون.. از شب قبل خاله ملیحه ی عزیز به اتفاق خانواده و دختر خاله های گل ملیکا از اصفهان اومدند و به جمعمون پیوستن... خونه ی مادرجون مثل سابق پر شد از صدای همهمه ی بچه ها.. یادم رفت از ملیکا جونم و سفره ی عقد عکس بندازم... و تنها عکسی که تونستم با حذفیات برای وبلاگش آماده کنم همین بود ظهر روز 23 ام  عضو جدید خانواده (عمو حسین ملیکا) ما رو به پلاژ دعوت کردند و تا غروب 24 ام اونجا بودیم...جاتون خالی خیلی خوش گذشت .. ملیکا جون به اتفاق دخترخاله ی عزیزش نیوشا خانم همین که رسیدیم بساط شن بازی رو مهیا کردند و حسابی مشغول بازی شدن لط...
2 آبان 1393

گل نازم به متراژ رسید

مامان دورت بگرده عزیز دلم دوشنبه شب بابابزرگ اسماعیل و خونواده ی من به صورت اتفاقی اومدند خونمون و ما رو خوشحال کردند بیشتر از همه ملیکای عزیزم خوشحال شد که با دیدن دایی یاد بازی های همیشگی اش افتاد.. یکی از اون بازی ها ایستادن روی سنگ اپن آشپزخانه و پریدن به سمت دایی محسن و در آغوش کشیدن دایی جون.. بچم بیچاره با اشتیاق فراوون بازی رو شروع کرد اما همین که خواست به سمت دایی بپره سرش به سقف اپن میخوره و اذیت میشه... ما  هم ناراحت بودیم و هم متعجب از اینکه چرا بازی همیشگی اونا این طوری شد... که دایی محسن گفت قد ملیکا بلند شده و دیگه نمیتونه این بازی رو انجام بده... با اندازه گیری های انجام شده متوجه شدیم قد ملیکا ...
15 مهر 1393

اولین تجربه ی سینما با شهر موشها

قرار بود با دوستان مون و بچه  ها به سینما بریم و شهر موشها ی 2 ببینیم ؛ اما به دلایلی نشد و دیروز که بابایی مهربون بیکار بودند به همراه ملیکا ی عزیزمون که هیچ ذهنیتی از سینما نداشت راهی سینما شدیم نگران بودم که نکنه زود حوصله ی خانمی سر بره و بخواد که بریم خونه... اوایل فیلم بود که همین اتفاق افتاد و گفت که خسته شده و میخواد بریم خونه ولی خدا رو شکر با ورود اسمشو نبر هیجان دنبال کردن فیلم  برای ملیکا بیشتر شد ... به طوری که وقتی اسمشو نبر ها با ماشین تصادف کردند ..ملیکا داد زد : دارن اینا رو زیر میگیرن ..حقشون بود ...آفرین..... وقتی هم که موشها همه ی گربه ها رو کشتند گفتید: آخ جون مامان همه رو کشتن دیگه نیستن......
9 مهر 1393
1539 11 10 ادامه مطلب

سورپرایز در اول پاییز

پاییز با بارونهای زیبا و برگریزانش رسید.... دیگه آخر هفته ها ی بارونیمون رو نمیتونیم به جنگل و دریا بریم...اما ... تو اولین آخر هفته ی پاییزی مون که اتفاقا بارون هم باریده بود ؛ خاله فاطمه جون مهربون و گل ملیکا با برادر دوست عزیزم طیبه جون ؛ ازدواج کرد و سه مهر جشن بله برون بود  انشاالله این دو تا کبوتر عاشق به پای هم پیر بشن ...الهی آمین
6 مهر 1393

سمنان در آخر تابستان

جمعه 28 ام شهریور مراسم عروسی پسرعمه ام بود که سمنان زندگی میکنن. این بود که ما هم پنجشنبه شب وسایلمون رو جمع کردیم و صبح جمعه به اتفاق بابا مجید و ملیکا و پدربزرگ و خاله مبینا و خاله فاطمه ی ملیکا جون ؛ از جاده کیاسر به سمت سمنان حرکت کردیم... مادر جون به خاطر فوت پدرشون هنوز عزادار بودند ؛ جاشون خیلی خالی بود..  برای صرف صبحانه کنار یک باغ استراحت کردیم .. این الاغ بینوا هم خیلی واسه ملیکا جالب بود فداش شم بیشتر مسیر رو خوابیده بود این اولین سفر مجید و سومین سفر ملیکا و چهارمین سفر من به سمنان بود... وقتی بیابونهای سمنان رو میدیدم فقط خدا رو شکر میکردیم که تو چه منطقه آب و هوایی خوبی زندگی میکنیم ؛ تو بع...
31 شهريور 1393

آخر هفته با خانواده...

جمعه 22 ام به اتفاق خانواده ی من به جنگل رفتیم .. هوا خیلی خوب بود  شکر خدا جیگر مامان از بودن کنار همه به خصوص دایی محسن خیلی خوشحال بود   لطفا به ادامه ی مطالب بروید..   این هم از شیطنت های وروجک من.. طبق معمول حس هنری ملیکا خانمی در دل طبیعت فوران کرد... قربونش برم جدیدا برای نقاشی هایی که میکشه از قوه ی تخیلش استفاده میکنه...وقتی ازش میپرسم چی کشیدی میگی : چی میدونم.... برای این نقاشی حدسهایی زدم از جمله ظرف میوه یا گل با گلدون پایه دار ...اما هیچ کدوم مورد تایید سرکار خانم قرار نگرفت اما هستند نقاشی هایی که موضوع دارن... عروس خانم با رژ قرمز و تزیینات جایگاه ع...
24 شهريور 1393

بدغذایی کاهش میابد..

خیلی از غذاها هستن که بچه ها بدون تست کردن و تنها با دیدن قیافه شون ؛ اونها رو نمیخورن .. این مشکل من با ملیکا هم هست و خیلی بده که اینهمه زحمت بکشی و مثلا قرمه سبزی بپزی و بچه ات فقط برنج و ماست بخوره از دوست عزیز و خوبم ؛ مامان شایلین عزیزم ؛ به خاطر ایده و فکر قشنگشون برای غذا خوردن بچه ها تشکر میکنم ... به پیشنهاد دوست خوبم اول بعضی از ظرفهای نشسته رو کفی میکردم و سپس غذا رو تو بشقابش میکشیدم و  برای شستن ظرفها  ملیکا رو صدا میکردم و به بهانه ی خستگی ازش خواهش میکردم که بیاد و ظرفها رو بشوره.. وای که قیافه ی ملیکادیدنی بود وقتی با غرور به سمت ظرفها میومد و با اشتیاق اونها رو میشست... منم از فرصت استفاده میکردم ...
12 شهريور 1393

اسپه او

چیزای زیادی در مورد قشنگیهای  ییلاق اسپه او ( به مازندرانی اسپه : سفید و  او : آب ) شنیده بودیم  و خیلی دلمون میخواست به اونجا بریم... بالاخره قسمت شد ؛ تدارکات سفر مهیا شد و به اتفاق خانواده ی پدری ملیکا جون به اونجا رفتیم بعد از ظهر حرکت کردیم و تا گرگ و میش هوا به روستای شیرداری رسیدیم وشب رو در خونه ی یکی از دوستانمون گذروندیم.. میشه گفت دومین شب سرد عمرم رو تو این خونه گذروندم ... فردا صبح زود بیدار شدیم و کوله پشتی هامون رو جمع کردیم و وسایل غیر ضروری رو تو همون خونه گذاشتیم مسیر از وسط رودخونه بود و با نیسان بیشتر مسیر ؛ تقریبا تا نزدیکی های آبشار  رو رفتیم و ماشین رو تو رودخونه گذاشتیم و پی...
11 شهريور 1393

روز دختر مبارکت باشه دختر گلی من

آخر هفته یعنی 5 شنبه و جمعه رو ییلاق بودیم و نتونستم برای وب ملیکا پست روز دختر رو بنویسم ... الان دوشنبه شبه و تازه داره خستگی های ییلاقی از تنمون در میره و اومدم تا برای دخترم بنویسم...  از اینکه خدا به ما یه دختر داده به خودمون میبالیم و افتخار میکنیم.. امام صادق عليه‏السلام : پسران نعمتند و دختران حسنه ، و خداوند از نعمت‏ها بازخواست مى‏كند و براى حسنات پاداش مى‏دهد . الكافي : 6 / 7 / 12 منتخب ميزان الحكمة : 612 روزت مبارک مهربونم پيامبر خدا صلى‏ الله ‏عليه و ‏آله و سلّم : هـر كـس وارد بـازار شود و هديّه‏اى بخرد و آن را بـراى خـانواده خـود ببرد ، همانند كـسى اسـت ك...
9 شهريور 1393